۱۴۵

ساخت وبلاگ

امکانات وب

امروز جایی رفتم که دلم ریخت.

حدود ده، دوازده سال  پیش چند سال از بهترین سال های عمرم اینجا گذشت. برای درس. کم نیومدم اینجا بعد از اون دوران. اما برای اولین بار این حس رو داشتم.  شاید چون سفر کاری بود و اولین بار بود که تنها اومدم. حس کردم یه قسمتی از من اینجا جا مونده. چیزی ملموس تر از خاطره. انگار که قسمتی از وجودم. دلم ریخت یه لحظه. شور جوونیم، و شیطنت ها و سرگذشتم. یک لحظه همه اش مرور شد.  و البته عمرم اینجا گذشت. عمرم! عمری که حالا برام فراتر از یک کلمه است.

و، و، و، و عشقم ... 

و دلم سوخت برای اون دوران،و برای خودم. که دعا کردم زودتر بگذره!

چند ساعت بعد از پنجره اتاقم به خونه ها خیره بودم و به مردمی فکر می کردم که ساکن اونجا بودن. یهو یک کلمه، و تنها یک کلمه، من رو پرت کرد به عمیق ترین خاطره ها و بغضی رو رو دلم گذاشت که 

بگذریم!


سرگذشت...
ما را در سایت سرگذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-fate1 بازدید : 9 تاريخ : جمعه 15 ارديبهشت 1396 ساعت: 0:47